داستان خدیجه قسمت _ ۷
زهرا مدام حالت تهوع داشت چیزی نمی خورد و کم اشتها شده بود رنگش زرد شده بود و دائم دلش چیزای جور واجور میخواست اول که دیدمش فکر کردم مسموم شده ولی وقتی رفتم خونه ی دوستم به مادرش گفتم خواهرم حالش اینطوریه پرسید نامزده منم گفتم آره عقده اونم خندید وگفت حاملست وبهتره واسه اطمینان آزمایش بده اومدم خونه و به زهرا گفتم نزدیک بود غش کنه چنبار محکم زد رو شکمش و با گریه گفت مثل اینکه خوشی به منه بدبخت نیومده من نمیخواستم به زودی مادرشم دلم میخواد حالا حالاها با تیمور تنها باشم طعم خوش زندگیو بچشم اینم اضافه شد از حرفاش ناراحت شدم اما گفتم حقته تا تو باشی کمی احتیاط کنی چنبار بهت گفتم مواظب باش آبجی ولی کو گوش شنوا؟؟! مگه گوش کردی ؟حالا بکش !!!
از اینکه اون بچه رو نمیخواست ناراحت شدم و بهش از طرفی حق میدادم هنوز طعم خوشی رو نچشیده بود که یه بچه افتاد تو دامنش هرچند خودش مقصر بوده و از خودش مراقبت نکرده بود دلم به حالش میسوخت ، ازم خواست به کسی حتی مادرم چیزی نگم بیچاره شبا واسه اینکه کسی شک نکنه همه چی میخورد وقتی سفره جمع میشد گوشه ی حیاط بالا میاورد وتا آخرای شب عق میزد بعضی وقتا رختخواب های سنگین بلند میکرد تا بلکه بچه سقط شه و گاهی میدوید و کارای عجیب دیگه ای میکرد اما هیچ کدومشون جواب ندادو بچه سقط نشد .
روزا ها میگذشت وروز به روز زهرا بیشتر افسرده تر میشد اینکه پدرم سالی یکبار به زندان بیوفته وچندماهی حبس بکشه دیگه واسه مون عادی شده بود ، این بارم به جرم داشتن مقداری تریاک دستگیر شده بود وچند ماهی براش زندان بریدن .
پنج ماه از حبسش می گذشت و شکم زهرا روز به روز بزرگتر میشد نگران بودم که نکنه مادرشوهرش بفهمه و ازدواجش صورت نگیره یه چنباری به طعنه به زهرا گفته بوده چقد یهویی چاق شدی ؟
زهرام چیزی نگفته بوده ولی چون تیمور پیشش بوده دست انداخته دور کمرش و گفته آره دیگه از بس همو دوست داریم و با من خوشبخته بهش ساخته ، وقتی فرادش برگشت اینارو تعریف میکرد و میگفت میترسم مادر تیمور بفهمه و بچه رو نخوان اون موقع چه خاکی به سرم بریزم بعداز اون دیگه نرفت تا مبادا مادرشوهرش چیزی بفهمه و براش بد شه ولی تیمور هر روز رو سرمون هوار بود و دائم قربون صدقش میرفت ، چند روز بیشتر به عروسی زهرا نمونده بود که خبر فوت پدرم رو برامون آوردن ، پدرم تو زندان از روی تختش که در بالاترین طبقه بوده افتاده و سرش به شدت به زمین خورده و ضربه مغزی شده بود .
این وسط حاملگی زهرا کم بود که فوت پدرمم اضافه شد عزا دارو سیاه پوش شدیم ، مادرم از مرگ پدرم خوشحال بود ولی ننه سکینه بسیار ضجه زدو اشک ریخت و بعد آروم شد .
فرداش پدرم رو در حالیکه پنج شش نفر بیشتر در مراسم تشییع جنازش شرکت نکرده بودن به خاک سپردیم ، همه ی اهل محل از فوت پدرم خوشحال بودن و ما رو که میدیدن می گفتن : خدارو شکر شر این انگل کم شد هیچ چیزش مثل آدمیزاد نبود ، اون از زندگی کردنش اونم از مرگش ؛ خدارو شکر مرد و به دنیای حق رفت ، حالا باید انقدر تو اون دنیا آویزون بمونه تا جواب تک تک جوونایی که مثل خودشو بیچاره کرده رو بده ، حرفاشون مثل خنجری بود کهتو سینم فرو میرفت اهل محل به جای فاتحه همیشه بدگویی پدرم رو میکردن ، بعداز فوت پدرم تنها کسیکه گریه میکرد من بود .
ادامه دارد 🌼🌼🌼
...